داستانک
درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان فرهنگی ومذهبی و آدرس astandoost.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 74
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 74
بازدید ماه : 117
بازدید کل : 5356
تعداد مطالب : 52
تعداد نظرات : 23
تعداد آنلاین : 1


آمار وبلاگ:

بازدید امروز : 74
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 74
بازدید ماه : 117
بازدید کل : 5356
تعداد مطالب : 52
تعداد نظرات : 23
تعداد آنلاین : 1

دمی با دلارام
فرهنگی ومذهبی وپزشکی

پدر صلواتی

اصلا"  از صبح كه رفته بود حجره حال و حوصله خوشی نداشت؛ هر جور كه می‌خواست یك لقمه نان در بیاره؛ گیــر می‌افتاد. جلوی در خانه ایستاد و كلون در را سه بار به عادت همیشگیش كوبید. از ته حیاط صدایی گفت: جــز جیگر بزنی؛ خون من را كه امروز توی شیشه كردی؛ لااقل برو در را باز كن!

 

از توی راهرو صدای دویدن تند و تیزی شنید؛ در كه باز شد چهره پسرك بازیگوشش را دید كه با گونه های برافروخته در را باز كرد و گفت: سلام آقاجون؛ و مثل تیر به سمت حیاط دوید و ناپدید شد.

 

یا الله  گویان در كوچه را بست و از راهروی خانه به سمت حیاط رفت. زنش  مولود را دید كه در حال جارو كردن حیاط و جمع كردن شیشه خورده هایی  بود كه با بوی تنـد سركه جاری شده؛ وسط حیاط ریخته بود؛ منیژه هم با خاك انداز به دنبال جمع كردن پیاز ترشی هائی بود كه به اطراف حیاط در حال قل خوردن بودند.  منیژه تا چشم در چشم پدر شد؛ گفت: سلام آقا جون؛ بیژن با توپ زد شیشه های پیاز ترشی را تركـوند!.

 

عمدا" به جای شیكوند؛ گفت تركــوند. از حرص دلش!! می‌خواست  دق دلش را از شیطنهای  بیژن؛ برادر دوقلویش اینجوری خالی كند. هر چند كه مطمئن بود هیچ تنبیهی برایش در نظر نمی‌گیرند.....

 

بیژن "عزیز كرده"  پدر بود؛ با اینكه  منیژه و برادرش دوقلو بودند و منیژه اول دنیا آمده بود؛ اما پدر وقتی شنیده بود: "قل دوم" پسر است؛ خیلی ذوق زده شده بود. به قول معروف "پسری" بود. منیژه هم "عزیز دل" بود اما نه به اندازه بیژن. بیژن هر كاری می‌كرد بخشیده می‌شد. از سر تقصیراتش به سرعت می‌گذشتند. حتــی حرص برادر و خواهر دوقلــوی كوچكترش (شیرین و فرهاد) را هــم در می‌آورد. آنها را حرص میداد و می‌چزاند و موقع شیطنت سربه سر آنها می‌گذاشت. اسباب و وسایل بازیشان را می‌گرفت و فرار میكرد و نمی‌گذاشت بازی كنند؛ ناغافل از توی زیرزمین میپرید بیرون و بهشان پخ می‌كرد و می‌ترساندشان؛ خلاصه گریه اشان كه در می‌آمد؛ آخرسر دست از سرشان بر می‌داشت.

 

توی كوچه هم همسایه ها از دستش در امان نبودند؛ روزی نبود كه سری؛ كله ای؛ نشكسته باشد و دماغ بچه ای را خونین و مالین؛ نكرده باشد. همچین كه بیژن میرفت توی كوچه؛ مولود خانم بیچاره با صدای تق و تق  كلون در  تنش می‌لرزید. مادری؛ پدری؛ برادری بود كه جلوی در عارض بود از دست این بچه خیـره سر: كه آی شیشه مان را شكسته؛ یا با سنگ زده دودكش را نشانه گرفته  و از جا كنده؛ خلاصه كمترین آزارش؛ كندن ناودان خانه در و همسایه؛ یا در زدن و فرار كردن بود.

 

آخر و اول كار شكایت كشی  كه به پدر می‌كشید؛ پدر: آقا بیژن دیگه تكرار نشــه ای؛ می‌گفت و پیگیـــر نمی‌شــــــد. دلیل و منطقش  هم این بود كه: پسر اول منه  و اسم ما روی این پسر زنده می‌مونه؛ شیطونی تو ذات پسر بچه هاست؛ حرمتشو نگه داریم كه  وقتی بزرگ می‌شه؛ بی حرمتمون نكنه.   هیچوقت تنبیهی در كار نبود؛ اصلا" آقا مهدی اهل كتك زدن بچه نبود. آخر؛ آخــر بد و بیراه گفتنش به بیژن یك "پدر صلواتی" بود كه با تشر به او می‌گفت و این یعنی آخر ناراحتی اش! و بیژن حساب كار دستش می‌آمد.

 

مولود قر قر كنان؛ همینطور كه جارو میزد؛ سلامی‌ كرد و خسته نباشیدی گفت و بی مقدمه شروع كرد كه: پدر سگ؛ پدرمان را در آورده. از اول تابستان كه این مدرسه لعنتی تعطیل شده خدا را بنده نیست؛ پدرسوخته!. زمین و زمان را به هم دوخته؛ از درو دیوار بالا میره و می‌كوبه و می‌شكونه و هی باید بهش بكن و نكن كنی. هی میگم این پدرسگ را بر دارید با خودتون ببرید در مغازه؛ اینقدر آتیش نسوزونه.! اینقدر خون مارا توشیشه نكنه. امــان مارا بریده "كــره خـــر".! و با غیض دل؛ جارو را پرت كرد به طرف باغچه آن سر حیاط. جایی خیالی كه حدس میزد بیژن  آنجا قایــم شــده باشـــد.   بعد با دق دل؛ دو تا مشت محكم هم كوبید وسط دنده هاش و داد كشید: اللهی جز جیگر بزنی؛ تـوله ســگ.

 

آقا مهدی با تعجب و دهان باز به وضع مولود نگاه می‌كرد؛ در تمامی‌ این سالها ندیده بود كه مولود  هیچوقت شكایتی از دهانش بیرون بیاید! نه در وقت داری نه در وقت نداری؛ هیچ  بد و بیراهی از دهانش بیرون نمی‌آمد؛ چه برسد به این طوماری كه اینطور یكسره و بی وقفه؛ به طرف او كه پدر این بچه بود سرازیر شــــد. اصلا  زن  رام و بی سرو صدائی بود. سر به زیر و مطیع شوهر.

 

استغفر اللهی؛ گفت و زیر لبی گفت: مولود خانم  بس كن. حسابی  كلافه ای. یك چائی بخوریم آرام می‌شی.

 

اما مولود خانم؛ امان بریده شده بود و معلوم بود به هیچ صراطی مستقیم نمی‌شود. همچین كه نصیحت آقا مهدی را شنید؛ جریتر شد و با صدایی كه گرفته بود شروع كرد به گفتن دوباره: آخه آقای من؛ برادر من؛ صبح تا غروب نیستی؛ یك ناهار  می‌آئید  چرتی می‌زنید  و برمی‌گردید در مغازه و من میمانم این ســه طفل معصوم و این  "ضحاك ماردوش"!!!.  یك دقیقه گیسهای شیرین را می‌كشد و جیغش را در می‌آره؛ یك دقیقه پدر  این دو تا یتیم نشده  را كه خودشان را سرگرم می‌كنند در می‌آره؛ همین یك مشت "نخودچی و كشمشی" را هم كه بهشان می‌دهم گوشه حیاط بازی كنند ازشان قاپ میزنه و فرار میكنه؛ خدا به سر شاهده؛ دوتای این ها بهش "نخود و كشمش" میدم به جای اینكه بخوره  باهاش كفترهارو با تیروكمان نشونه میگیره میزنه. كره خر! اینها رو ول میكنه میره سراغ كفترهای حیاط همسایه براشون سوت میكشه و میخواد از راه به درشون كنه  كره الاغ!. پریشب مادر بزرگ پسره آمده میگه: پسرمون نقشه بیژن را كشیده؛ اگر بگیرتش تیكه بزرگش گوششه. پدر سگ؛ خیر ندیده؛  آبرو برامون پیش درو همسایه نگذاشته. همین مونده بود پسره  كفترباز بخواد واسه ما شاخ و شونه بكشه. همش تقصیر این گوساله؛ كره خر....

 

آقا مهدی از شنیدن این حرفها آنقدر حرصی شد كه دیگر عنان اختیارش را از كف داد و هوار كشیــد: دیگه فحـــش "پــدر" دیگه ای؛ نـدارید  شما كه حواله من و جد وآبادم  كنی؟.... كه همون موقع چشمش افتــــاد به بیــژن كه از لای پرده پنـــجره¸؛ پنج دری؛  داره به این ماجرا نگاه میكند.

 

یكهو آقا مهدی همینطور كه میگفت: پدر صلواتی! دیگه احترامت واجب نیست؛ امروز تمام جد و آباد ما رو با الاغ و استـر یكی كردی؛ به ابوالفضل  خودم تیكه تیكه ات میكنم؛.....  با عصبانیت به دورو برش نگاهی كرد و تركه آلبالوی قطور و زیبائی را كه مولود خانم چند روزی بود در باغچه فرو كرده بود تا شاخه های نازك درخت مـو را دور آن بپیچد به یك ضرب از خاك بیرون كشید. و تا مولود خانم بفهمد چه شد؛ به طرف پله هــا دویـد.

 

از كنار گلدانهای كوچك شمعدانی و محبوبه شب پر گل؛ چیده شده  دور حـوض بزرگ حیاط ؛ دوید به سمت پله هایی كه دو طرفش را گلدانهای بزرگ شمعــدانی؛ پـر ۇ پیمانی گذاشته بودند؛  پله ها را دو تا یكی  رفت بالا و خودش را به اطاق پنج دری رساند و تا خواست یقه بیژن را به چنگ بیاورد؛ بیژن: آقا جون آقاجون گویان؛ طبق عادتی كه داشت جفت پا از پنجره رو به حیاط  بیــرون پرید. اما اینبار بر خلاف همیشه كه درست  نشانه  میگرفت و از پنجره بیرون می‌پرید و از روی پله های زیرزمین  می‌گذشت و توی حیاط جلوی پله ها پائین می‌آمـد؛  درست افتاد وسط پله های زیرزمین !!. صدای  فریاد او با صدای سقوط گلدانهای شمعدانی و جیـــغ مادر و خواهر كه حیــران حركت ناگهانی  آقا مهدی بودند؛ درهــم شـد.

 

فـریاد آخــــر صـدای  "یاابوالفضل"  پــدر بـود!!.

 

.... پـدر چمباتمه زده بود بالای تشك رختخوابی؛ كه بیژن را وسط اطاق رویش خوابانده بودند؛ یك دستش را گذاشته بود روی پیشانی اش و یك پایش را زانو زده بود وتكیه داده بود به دیوار؛ درست شبیه روزهایی كه حاج آقا روضه خوان محل به خانه شان می‌آمد و روضه میخواند و پدر با این شكل و شمایل می‌نشست و گریه میكرد. سرو كله بیژن را كه خونین و مالین شده بود باند پیچی كرده بودند؛ صورتش مثل زردچوبه  زرد بود و تا زیر چشمش كبودی دویده بود؛ دستش را به گردنش بسته بودند و باندهای روی دست از ضمــادی  كه به دستانش مالیده بودند زرد شده بود. یك پایش كه حسابی بسته بندی شده بود  و دو چوب به آن بسته بودند؛ پایش را با همان شكل و شمایل  از زیـر پتـو بیــرون گذاشته بودنـد؛ روی یك متكـای قرمز بزرگ با رویه ای سفیــد.

 

بـوی اسفند سرتا سر  حیاط  و اطاق را پر كرده بود؛ انگاری یك گونی اسفنــد را یك جـا دود داده باشنـــد.  شیرین؛ برادر و خواهر كوچكش را در اطاق كناری ساكت نگه داشته بود؛؛ ترسیده بودند و بهانه مادر را می‌گرفتند.  مادر داشت به دستورهای حكیم محل كه داشت به او یاد می‌داد  ضمادها  و شربتها را به چه ترتیبی به بیژن بدهند گوش میكرد. خـود مــادر رنگ به رو نداشت.

 

صدای باز و بسته شدن در كوچه آمد؛ مادر بزرگ و پدر بزرگ پدری؛ نفس نفس زنان  وارد شدند و اول بالای سر بیژن رفتند و اورا ماچ و بوسی كردند و قربان صدقه رفتند. هر دو  از دیدن بچه در آن شكل و شمایل  رنگشان پریده بود. بعد با همان حال و روز؛ با سلام و علیك  پچ پچ گونه ای با حكیـم؛ رفتند كــز كردند و بالای اطاق نشستند. پدر بزرگ هن و هن كنان  رو كرد به  مولود خانم و گفت: چی شده دختر؟..... این بچه چه بلائی سرش آمده؟.  مولود خانم گوشه چادرش را گاز گرفت و  درحالی كه سرخ و سفید شد نگاهی  پر از اشك به  بیژن انداخت  و آرام  گفت: هیچی آقاجون؛ دردش تو سرم بخوره؛ خدارا شكر به خیر گذشته. انشا اله خوب میشه.... و با چشمهاش به علامت ادامه ندادن حرف؛ اشاره ای بــه آقا مهدی كرد كه همچنان؛ سر در گریبان و زانوی غم بقل زده بالای سر بیژن چمباتمه زده بود و حتی متوجه ورود پدر و مادرش هم نشده بود.

 

پــدر كه تا  آنموقع هیچ تكان نخورده بود؛ آرام آرام  سرش را از روی زانو بلند كرد و مات و گیج؛ به دور اطاق نگاهی انداخت و چشم انداخت به چشم پدر بزرگ؛ بعد از چند لحظه  با صدای ناله مانندی كه معلوم نبود با خودش حرف می‌زند یا با دیگری؛ درحالی كه سر پسرك شیطانش را نوازش میكرد گفت: دیدید آخر چه دسته گلی به آب داد؛  پدر صلواتــی؟

 

شاخه درخت آلبـالـو هنوز گوشه اطاق افتاده بود......

دور، مرد خسیسی زندگی می کرد. او تعدادی شیشه برای پنجره های خانه اش سفارش داده بود . شیشه بر، شیشه ها را درون صندوقی گذاشت و به مرد گفت باربری را صداکن تا این صندوق را به خانه ات ببرد من هم عصر برای نصب شیشه ها می آیم .

 

از آنجا که مرد خسیس بود ، چند باربر را صدا کرد ولی سر قیمت با آنها به توافق نرسید. چشمش به مرد جوانی افتاد ، به او گفت اگر این صندوق را برایم به خانه ببری ، سه نصیحت به تو خواهم کرد که در زندگی بدردت خواهد خورد.

 

باربر جوان که تازه به شهر آمده بود ، سخنان مرد خسیس را قبول کرد. باربر صندوق را بر روی دوشش گذاشت و به طرف منزل مرد راه افتاد.

 

کمی که راه رفتند، باربر گفت : بهتر است در بین راه یکی یکی سخنانت را بگوئی.

 

مرد خسیس کمی فکر کرد. نزدیک ظهر بود و او خیلی گرسنه بود . به باربر گفت : اول آنکه سیری بهتر از گرسنگی است و اگر کسی به تو گفت گرسنگی بهتر از سیری است ، بشنو و باور مکن.

 

باربر از شنیدن این سخن ناراحت شد زیرا هر بچه ای این مطلب را می دانست . ولی فکر کرد شاید بقیه نصیحتها بهتر از این باشد.

 

همینطور به راه ادامه دادند تا اینکه بیشتر از نصف راه را سپری کردند . باربر پرسید: خوب نصیحت دومت چه است؟

 

مرد که چیزی به ذهنش نمی رسید پیش خود فکر کرد کاش چهارپایی داشتم و بدون دردسر بارم را به منزل می بردم . یکباره چیزی به ذهنش رسید و گفت : بله پسرم نصیحت دوم این است ، اگر گفتند پیاده رفتن از سواره رفتن بهتر است ، بشنو و باور مکن.

 

باربر خیلی ناراحت شد و فکر کرد ، نکند این مرد مرا سر کار گذاشته ولی باز هم چیزی نگفت.

 

دیگر نزدیک منزل رسیده بودند که باربر گفت: خوب نصیحت سومت را بگو، امیدوارم این یکی بهتر از بقیه باشد. مرد از اینکه بارهایش را مجانی به خانه رسانده بود خوشحال بود و به مرد گفت : اگر کسی گفت باربری بهتر از تو وجود دارد ، بشنو و باور مکن

 

مرد باربر خیلی عصبانی شد و فکر کرد باید این مرد را ادب کند بنابراین هنگامی که می خواست صندوق را روی زمین بگذارد آنرا ول کرد و صندوق با شدت به زمین خورد ، بعد رو کرد به مرد خسیس و گفت اگر کسی گفت که شیشه های این صندوق سالم است ، بشنو و باور مکن.

 

از آن‌ پس، وقتی‌ کسی‌ حرف بیهوده می زند تا دیگران را فریب دهد یا سرشان را گرم کند ، گفته‌ می‌شود که‌ بشنو و باور مکن.

 

پسرش كه دنیا آمد؛‌ تپل و مپل بود عینهو یك پهلوان.‌.. یك رستم درست و حسابی.‌  از روزی كه دنیا آمد وقتی پدر دستش را نوازش كرد؛ انگشتان كوچولویش را دور انگشت اشاره پدر گــره كرد. پدر ذوق زده به همه نشان داد:‌  ببینید میشه روش حساب كرد از حالا دستمو محكم گرفته!‌ مادر بزرگها و پدر بزرگها و خاله و عمه و عمو و دائی كه برای زایمان زنش؛‌ همه تو بیمارستان جمع شده بودند ذوق زده بودند و شاد نگاهش می‌كردند.‌ بچه در آغوش زنش بود؛‌ به هم عمیق نگاه كردند و هر دو بالای سر نوزاد را بوسیدند...!

 

بچه ها كه بزرگ می‌شوند یادمان می‌رود چه عادتهایی دارند؛‌ اما بعضی از عادتهای آنها باقی می‌ماند؛ همیشه عادت كرده بود انگشت پدر را محكم بگیرد..تازه كه می‌خواستند راهش بیندازند پدر انگشتان اشاره اش را به سمت او می‌گرفت و او با دستان كوچك و تپلش انگشتش را می‌گرفت؛‌ بالاخره همینجوری راه افتاد. پدر می‌گفت:‌ دیدی گفتم میشه روش حساب كرد دستمو محكم می‌گیره..

 

زنش از اداره آمده بود و داشت برای شام آشپزی می‌كرد؛‌ لبخندی زد و به هردو نگاه كرد. پدر گفت ای جانم!‌ خسته شدم بگذار دراز بكشم؛‌ آهان حالا چاقالو بیا روی شكمم...و اول یك پایش را خم می‌كرد بعد آن یكی پا را خیلی با احتیاط  صاف دراز میكرد و می‌نشست و بعد دراز می‌كشید و بچه را میگذاشت روی شكمش و بازی می‌كردند...

 

:‌ پدر دنبالم میكنی؟‌  هر وقت این درخواست میشد مادر می‌گفت:‌ من آمدم بگیرمـش... اما اینبار دوباره گفت:‌ پدر!‌ پدر دنبالم می‌كنی؛ تند می‌دوی منو بگیری؟‌

 

پدرو مادر نگاه عمیقی به هم انداختند؛‌ پدر گفت:‌ بدو آمدم بگیرمت!‌

 

پسرك با شوق می‌دوید دور اطاق و پدر در حالی كه به سختی پاها را بلند میكرد؛‌ شروع كرد به تند تند راه رفتن برای دنبال كردنش.  پسرك با نا امیدی برگشت و گفت:‌ تندتر پدر؛‌ تند تند.‌.

مادر گفت:‌ نه پسرم؛‌ بابات؛‌ بزرگه پاش میخوره به میزو صندلی می‌شكنند.. بگذار بابا همینجوری دنبالت كنه.

 

پدر گفت:‌ آره پسرم؛‌ مامان ناراحت میشه اگه چیزی بشكنه.!! حالا  تو بیا منو بگیر كوچولو.

و هر دو نگاه عمیقی به هم انداختند....

 

جلوی دبستان ایستاده بود و منتظر پسرش بود كه جلوی در مدرسه پیدایش بشود؛ بچه ها شیطان و بازیگوش می‌دویدند و از لای در مدرسه كه پدرها را می‌دیدند؛‌ شیر می‌شدند و مثل گلوله به سمت پدر و مادرهاشان می‌دویدند. پسرش دوید بیرون با كوله پشتی كوچولوی كلاس اولی ها.‌ دستانش را به سمت پدر باز كرد كه بپرد بقلش. پدر مثل همیشه یك پایش را خم كرد و با پای صاف و كشیده دیگر كمی‌ خم شد و او را در آغوش كشید و بالا برد و بقل كرد. پسر گفت:‌ سلام بابا؛‌ منو مثل عمو می‌چرخونی؟:‌ نه پسرم توی كوچه ایم پات میخوره تو صورت بچه های مدرسه؛‌ بارك الله  كوچولو حالا بیا پائین دستمو بگیر مثل دو تا مرد با هم راه بریم.‌

 

هفته دفاع مقدس بود؛ توی كلاس داشتند از جنگ و رزمنــده و جانبــاز صحبـت می‌كردند؛‌ كه خانم معلم بعد از یك مقداری توضیح راجع به جنك و رزمنده ها؛‌ ناگهان  رو  كرد به بچه های كلاس و گفت:‌ جانباز!‌ مثل پدر این پسر گلم كه یك پاشو از دست داده است؛‌ رفته جبهه جنگیده؛‌ از كشورمون دفاع كرده؛‌ یكی از اعضا بدنش را از دست داده اما شهید نشده و زنده است؛‌ و مایه افتخار همه ماها. به افتخار پدر این پسر گلمون یك دست مرتب بزنید..... و همه بچه ها دست زده بودند و پیش خودشون به اون حسودی كرده بودند كه خوش به حالش.. با خودش فكر كرد:‌ خانم معلم اشتباه گرفته؛‌ من كه بابام چیزیش نیست...؟ بابا جبهه رفته و جنگیده اما چیزیش نیست؛ ولی عیبی نداره برام دست زدند؛‌ دیگه نمیشه به خانم بگم اشتباه كرده آبروش میره جلوی بچه ها....

 

تا شب توی فكر بود؛‌ منتظر بود بابا بیاد تا بهش بگه خانم معلم چه اشتباهی كرده و یكی از عكسهای جبهه بابا را بگیره ببره برای خانم معلم.‌ پدر آمد و اینبار پسر كوچولو با دقت بیشتری به پدر نگاه كرد و دید كه پدر وقتی كه خم شد بند كفشهاشو باز كنه یكی از پاهاشو خم نكرد هیچوقت متوجه این ماجرا نمی‌شد.‌ دوید جلو وبا كنجكاوی گفت: سلام پدر  چرا پاتو خم نكردی...؟

 

پدر گفت: سلام كوچولو سلام قهرمان؛‌ خسته ام پام درد میكنه .‌.... نمی‌تونم راه بیام؛ بیا منو راه ببر تا تو اطاق؛‌ بیا بیا دستمو بگیر كوچولو. پسرك با شیطنت دست پدر را گرفت اما ذول زده بود به پای پدر و شروع كرد به تعریف كردن كه:‌ پدر امروز خانم معلم توی كلاس منو اشتباهی گرفت همه برام دست زدند!‌  مادر داشت  چایی كه ریخته بود می‌آورد  خنده كنان گفت:‌ سلام؛‌ خسته نباشی.‌ و روشو كرد به پسرش و پرسید:‌ چی رو اشتباه گرفته بود؛ مادرم؟‌

 

پسرك باز هم رو به پدر گفت:‌ شما رو اشتباه گرفته بودند؛‌ خانم معلم می‌گفت  شما شهیـد شدی؛‌ اما هنـوز زنده ای!‌ بعـد برامون دست زدند!‌.... پدر و مادر نگاه عمیقی به هم انداختند؛‌ پدر كه تازه نشسته بود عرق پیشانی اش را آرام پاك كرد؛‌ از همسرش  برای چایی تشكر  كرد و با دقت به پسرش نگاه كرد؛‌ كمی‌ سكوت كرد و به هوای مرتب كردن كوسنهای پشت كمرش كمی‌ وقت كشی كرد و بعد گفت:‌ نه پسرم معلمت ماهارو اشتباه نگرفته.‌

 

زن سینی چائی به بقل نشست!‌ با دقت به پسرش نگاه كرد و گفت:‌ نه مادرم؛‌ شمارو اشتباه نگرفتند ولی شما چون كوچولویی هنوز متوجه منظور خانم معلم نشدی.

 

پسرك هاج و واج و با عجله؛‌ انگار كه بخواد جلوی اشتباه مادر و پدر را هم بگیرد تا آنها هم همان اشتباه خانم معلم را نكننــد گفت:‌ نه مامانی؛‌ اون فكر می‌كرد بابا شهید شده ولی هنوز زنده است.‌ می‌گفت یعنی بابا زخمی‌ شده؛‌ پاش  یك چیزیش شده.‌

 

پدر گفت:‌ بیا؛‌ بیا بقلم تا برات تعریف كنم یعنی چی؛‌ تو یك قهرمانی؛‌ یك قهرمان كوچولو و انگشتش را به سمت پسر كوچولو دراز كرد؛‌ پسر روی عادت فورا"  دستش را دور انگشت پدر مشت كرد و روی پای دراز شده پدر پرید و رفت بالای زانوی پدر نشست.‌

 

پدر آرام آرام شروع كرد برای او از جبهه و جنگ تعریف كردن؛‌ و پسرك با بی تابی گفت:‌ می‌دونم پدر؛‌ عكسهاتو هم دیدم؛‌ میدونم آن دوستت كه توی عكسه شهید شده برام گفتی!‌ ولی اون شهید شده نه شما! من هم همینو میگم عكس دوستتو با خودت بده ببرم نشون بدم؛‌ بگم اون شهید شـده.‌.   پدر خندید؛‌ عمیق و خشك و.. نمناك؛‌ گفت:‌ نه پدر جان گوش كن شما دیگه از الان یك مرد درست حسابی می‌شی گوش كن!‌ حاضری؟‌ بگم؟‌ تعریف كنم؟‌ پسرك هم كه منتظر یك داستان مهیج و دلنشین بود به سرعت گفت:‌ بگید.!

 

پدر باز شروع كرد آرام آرام از جنگ گفتن و اینكه آن روز كه دوستش كشته شده بود.‌ پسرك اصلاح كرد:‌ شهید شده بود..! پدر لبخند زد و گفت بله شهید شد؛ اما از آن روز یك چیزی برای قهرمان كوچك گفته نشده بود و آن اینكه پدر یكی از پاهایش را همان جا از دست داده بود و هفت سال بود كه پدر و مادر با دقت تمام این مسئله را از او پنهان كرده بودند.‌

 

پسرك با چشمان از حدقه در آمده گفت:‌ یعنی شما یك پا ندارید؟ پدر سرش را بالا گرف

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: